Estekannalbeki

Saturday, September 30, 2006

ما فردا ساعت نه صبح باید کلیسا باشیم
نه ...نه برای مراسم ازدواج
دختر برادر بوی فرند گرامی مراسم بپتیزم داره..ساعت یازده هم تولد یکسالگیش هست
یادمه از بچگی حال و هوای کلیسا رو دوست داشتم
یادمه وقتی میرفتیم اصفهان خونه یکی از دوستهای ارمنی مامانم کلی دلمو خوش میکردم که منو هم با خودش ببره کلیسا
ولی یک جورایی خیلی مسلمونها رو دوست نداشتن ببرن کلیسا
تا اینکه بزرگتر که شدم هر سال که اصفهام میرفتم باید حتما کلیسای وانک رو هم میدیدم
اصلا مثل زیارتگاه بود برام
توی سنفرانسیسکو هم یک کلیسای خیلی زیبا پیدا کرده بودم که یکی دوبار اونجا هر چی شمع بود روشن کردم

نه اینکه علاقه ایی به عوض کردن دینم داشته باشم چون سر و ته همه ادیان رو که بزنن همشون یکی میشه
اما جو کلیسای وانک مسجد شاه اصفهان مسجد وکیل شیراز مسجد ایاصوفیای ترکیه
واتیکان سیتی در رم...کلیسای نوتردام کلیسای دردونه ام در خیابان کالیفرنیای سنفرانسیسکو
همه و همه
منو به یک دنیای دیگه میبرند
انگار همه مردمی که سالیان سال و همه با یک نیت و درد مشترک اونجا اومدن بدنبال جواب رو حس میکنم
طا قهای بلند...شمعهای سفید...و سکوت

سکوت مطلق

Monday, September 25, 2006

من با این گردن درد بد مصب چه کنم آخه؟
درد اصولا کلمه دلچسبی نیست ولی امان از وقتی که این درد باهات رفیق بشه
نه دیگه دلت میاد بیرونش کنی نه خود بخود خوب میشه

بگذریم

کلاس پورت فولیوم رو دوست دارم و از اون بیشتر کلاس هنر و فلسفه ام رو با اون معلمی که هم گی و هم ایدز داره
انسان عجیب و جالبیه هشت ساله میدونه ایدز داره و خودش و شوهرش دارن با یک برنامه تنظیم شده باهاش میجنگند
خودش میگه هشت سال پیش داشتم میمردم اما تصمیم گرفتم که خودمو زنده نگه دارم حالا هم مشکلی ندارم میدونم که آخرش مرگه اما نه با اون دردمندی که خیلی ایدزی ها دچارش میشن....
حرفهای کلاسش جالبن و عمیق.....

بگذریم
گقتم عمیق یادم افتاد که
من دلم هوای عمق بوی مشروب و اودکلن رو کرده...که توی یک فضای نیمه تاریک و پر سر و صدا تنفسش کنی

دلم هوای بارون با قطره های درشت رو کرده


امروز من به چهار سال پیش به تو فکر میکردم....چقدر می چسبه وقتی حتی ذره ایی احساس در وجودم برای تو نمونده
احساس ظفر میکنم....


همین روزهاست که بازم طبق معمول هر سال تولدت رو جشن میگیری و ما رو که صد البته توی لیستت میذاری....
حرفهای مردم رو شنیدی....همه با خنده برای من تعریف میکنن که دوست دخترت شبیه به منه...آره...کمی...
خودم هم فهمیدم..اما شماها خیلی اصرار دارید که بگوش من برسه...

و البته هم که میرسه


اما درش چیز عجیبی نمیبینم...مردم گاهی شبیه به همند دیگه....همه چیز هم که از سر دلیل و نشانه نیست که...


بگذریم


آدمها چقدر در مقابل هم مسوولند؟

چی میگم امشب من...این درد گردن مست و بی حواسم کرده
شما بر من ببخشید

Thursday, September 21, 2006

فکر کنم نوشته قبلم از روی عصبانیت بیش از حد بود...الان که میخونمش قلبم رو فشرده تر میکنه
اما الان خوبم....
خیلی بهترم

Tuesday, September 19, 2006

واقعا تفاوتها کجاست؟
مرز بین نرمال و غیر نرمال چیه؟
حد و سهم آدمها از هم چقدره؟
خیلی حرف توی گلومه که دارن خفه ام میکنه...حرفهایی که زدنش واسه خودت هم ممنوعه چه برسه با کسی....
تو کی هستی....اصلا فکر میکنی کی هستی؟
چطور آدمها نمی تونن خودشون رو جای هم بگذارند
پس چجوریه که من بجای تک تک شماها هم فکر باید بکنم و هم عمل؟
خیلی دلم تنگ و گرفته شده....
اصلا انگار از اول دنیا حال ما گرفته بوده تا حالا....
یه جورایی ترسیدم...و دارم عین بچه کوچیکها گریه میکنم
و نق میزنم....
بازم دارم میپرسم حد آدمها کجاست؟
خدایا این نیرو رو به من بده که کسی رو از خودم نرنجوونم...ببخشم....فراموش کنم
...
اه تو فکر میکنی کی هستی...فکر میکنی فقط تو مشکل داشتی یا داری؟ میخوای یک لیست بلند و بالا از کمبودای بچگی و حتی عقده های همین الانم رو واست بنویسم تا بفهمی همونقدری که احترام تو واجبه محترم شمردن من هم مهمه
کاش اینقدر ضعیف نبودی که میشد باهات بحث کرد اما بی فایدست چون با کوچکترین اشاره اینقدر حالت دگرگون و خراب میشه که مثل همیشه باید بگیم بی خیال....

فکر میکنی کی هستی...تو از من چی میدونی....چرا فکر میکنی بیشتر میدونی...
من فکر میکنم عقل هممون رو هم که جمع کنن به اندازه مغز یک دیوونه هم نمیرسه.....
به من آداب یاد نده...من مشقهای کلاس دومم رو خوب نوشتم...اون ادب آداب دارد ها رو من وقتی مینوشتم که بقیه دوستام داشتن توی کوچه بازی گرگم به هوا میکردن

من چه تو چی بگم ؟
نه چی بگم آخه؟

خواهش میکنم قانون زندگی منو بهم نریز
بذار تو با آداب خودت منهم با اصول خودم زندگی کنیم
من قبلا هم یک دختر مو بور چشم آبی با دیوونه گی هاش زندگی و نظم فکریم رو به هم ریخته و دو سال از زندگی بازم کرده....عزیز دلم تو دیگه این کار رو نکن

Friday, September 01, 2006

تا یادم نرفته بگم هیچوقت شیر و انجیر تازه و هلو رو با هم مخلوط نکنید...هیچ وقت ..هرگز

داشتم فکر میکردم که چرا زنی پنجاه ساله که شوهر و سه تا بچه و کم کم نوه داره باید وقتی به شب نشینی با دوستهای دخترش میره بیرون باید حلقه اش رو از دست در بیاره؟؟؟

بگذریم

اصل مطلب اینه که مادربزرگها..مادرها و حتی شاید خود ما که نسل جوونتری هستیم هیچ کاری رو به موقع شروع نکردیم
وقتی 11 ساله بودیم شروع عادت ماهیانه مون بود چیزی که باید پنهونش میکردیم. نوار بهداشتی رو زیر لباس قایم میکردیم و وقتی توی دستشویی داشتیم نوار خونی رو لای روزنامه میپیچیدیم باید این عملیات اینقدر با ظرافت انجام میشد که کسی از صدای خش خشش چیزی نفهمه
وقتی سر چهارده سالگی از موهای پا و دستمون عاجز یودیم اگر شانس اینو داشتیم که موم بیاندازیم باید تا دو هفته شلوار و جوراب بلند میپوشیدیم تا موها دوباره در بیان
اگر بلند میخندیدیم باید سریع صدامون رو میاوردیم پایین....
به پسری علاقه مند میشدیم که دیگه هیچی
اون عشق باید واسه همیشه مسکوت میموند
وقتی تصدیق رانندگی رو گرفتیم تا ماشین اومد دستمون دو سه سالی گذشته بود
حالا وفت اینه که هفته ایی یک نخ از ابروها رو برداری تا چشم همه اعضای خانواده به زیر ابروی تمیزت عادت کنه مبادا حیثیت خانوادگی لکه دار بشه
بعد کم کم سر و کله خواستگار ها پیدا میشد
بالاخره دختر مجرد تو حونه بمونه کم کم گند میکنه یا به بیراهه میره یا حرف مردم هست
روونه میشدن خونه شوهر تا بار سنگین حفظ و نگهداری این دختر ها از دوش خانواده به دوش شوهر بیوفته
که البته با یه خونه بخت رفتن هم داستانی تازه شروع میشد که آغازش با پارچه خونی شروع میشه و اآخرش با دل و جیگر خون میخوام بدونم اگر عمه من که الان پنجاه ساله و مجرد هست ابروهاش رو برمیداشت به کجای این دنیای بی در و پیکر بر میخورد و یا اگر به جای اینهمه سال تنهایی رابطه عاطفی و سکسی با مردی داشت چی میشد
حالا که این اتفاقها نیافتاده.. خیال همه تخت از برادر و عمو و خاله گرفته عمه بنده باکره و دست نخوردست و واسه همیشه باید منتظر آخر عمر بشینه تا پاداش این صبر اجباری و حق نداشته زندگیش رو بگیره
داداش بزرگه شما هم خیالتون تخت همه چیز امن و امانه...
بگذریم

آخر نفهمیدم این خانم چرا انگشترش رو در آورده؟