Estekannalbeki

Tuesday, April 15, 2008

ُُ

همیشه دوست داشتم داستانم رو خودم بنویسم
امشب...همین شب خنک بهاری...در حالیکه صدای بوچلی داره دیوانه ام میکنه

میخوام داستانم رو خودم بنویسم


بلوز بنفش روشن تنم کردم..موهای کوتاه کمی بهم ریخته ام روی یکی از چشمهام ریخته
پشت چشمهام سیاه و لبهام مثل همیشه بدون رنگ

تو پیرهن سفید بتن کردی...
موهات کوتاه و ته ریشت نزده

یادم رفته بود که چقدر دلم هوای فقط نگاه کردن تو وقتی حواست نیست رو کرده

که چقدر دلم برای تنها راه رفتن با تو تنگ شده

چقدر نبود صدات توی زندگیم حس میشه



میدونی که امشب نویسنده زندگیم خودم هستم


گل توی دستت رو به من تعارف میکنی...گل قرمز زیبا رو بی هیچ کلامی به من تعارف میکنی



تنها حرفی که هست قولیست که به هم دادیم....تا هرگز و هرگز

داستان جدایی رو تکرار نکنیم...


قول میدم...

قول میدم که حتی برای لحظه ایی هم خداحافظی نکنم...


قول میدم