Estekannalbeki

Wednesday, October 17, 2007

به چهلچراغ این خانه سقف بلند نگاه میکنم
به پرده ها و مبلمان نقره ایی
به قالی دستباف ابریشم
تابلوهای قیمتی
به آیینه بزرگ روبرو
همه چیز خیلی با سلیقه کنار هم چیده شده
به طرز عجیبی این خانه زیبا و دلگیر است
رسما نه کسی میخندد و نه گریه میکند
فقط کنار هم زندگی میکنند
از نوع مسالمت آمیزش
خبری از بوسه و آغوش و چای داغ کنار هم خوردن نیست
و مطمئنا از عشقبازی شبانه هم نه

وضعیت اسفباریست

به حرفهای زن که خوب گوش میکنم یادم به صحبت های دو روز پیش مرد میافتد
پاهایم را بطور خانمانه ایی روی هم انداخته ام و مطلقا گوش میدهم

حرفهایش که تمام شد با صدایی نه چندان رسا میگویم:
خدانگهدار

نمیدانم پوستم کلفت شده و یا فراموشی گرفته ام
گاهی دوست داشتم براحتی آدمها را نمی بخشیدم تا سر وقتش فریادم را رسا تر سرشان بکشم

اما یک کلام
نمیتوانم
و احتمالا از این ناتوانی خوشحالم

خوشحالم از اینکه خداحافظی کردم و بیرون جستم
خوشحالم که خونسردانه از خانه بیرون میآیم سوار ماشین میشوم صدای آهنگ مورد علاقه ام را
زیاد میکنم و پای تلفن از حرفهای بی ربط دوستم غش میکنم از خنده
بدون اینکه خاطرم کوچکترین کدورتی داشته باشد

احساس بزرگواری برم داشته و از این اخلاق گ* خودم خوشحالم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home