Estekannalbeki

Saturday, January 19, 2008

بالاخره یک هفته کشدار و کسل کننده گذشت
روزهای طولانی و سرد همراه با سرفه های مداوم من

از وقتی که اینجا آمدم هرگز تا این حد مریض نبودم
هرگز اینقدر کلافه و بی حوصله نبودم

شبها زود به تختم پناه میبرم و میخوابم تا درد و سرفه و کم طاقتی یادم بره
و صبح ها باز با همون سرفه های مداوم روزم شروع میشه

حتی نعمت حرف زدن با دوستانم رو از دست دادم
حرف زدن حالم رو وخیم تر میکنه

شنبه صبحه و من خوشحال از اینکه دیرتر میتونم از تختم جدا بشم
توی این افکارم که باز سرفه امونم رو میبره
نفسم تنگ میشه
گلوم خشک شده
اسپری ایی رو که آماده کنار تختم گذاشتم رو با عجله میزنم
فکر میکردم دیروز توی مطب دکتر یاد گرفته بودم چجوری ازشون استفاده کنم
ولی بقول دکتره میگفت اول واست سخت خواهد بود ولی عادت میکنی

با خودم فکر میکنم که چقدر دکتره چرت و پرت گفت
آسم که نمیتونه به این مسخره گی بیاد سراغ کسی؟

بعد یادم به تمام روزهایی میافته که وقتی سرما میخوردم
و سرفه هام کلافم میکردن..مجبور بودم وقتی نفس کم میارم خودم رو برسونم جایی که هوای خنک و تازه هست
یا اینکه اگر خیلی احساس نفس تنگی میکردم باید سریع آب خنک میخوردم


با خودم فکر کردم تا حالا چند بار احساس خفگی کردم؟
خیلی... دقیقا یک احساس خفگی ترسناک
تا دوران دبیرستان رو یادم میاد...

معلمم گاهی فکر میکرد نمایشمه که از کلاس در برم
اما وقتی صورت سرخم رو میدید با عجله اجازه ام رو میداد

امروز میرم که یکخورده بدوم
میدونم شاید خیلی ایده خوبی نباشه اما نمیخوام فکر کنم ضعیف شدم
نمیخوام این فکر کنم که اگر خوب نشم چی مشه
نمیخوام فکر کنم که از حالا هر جا که میرم باید این اسپری های کوچیک مسخره رو دنبال خودم ببرم

بعد هم یک قهوه ترک درست کنم و نقاشی جدیدم رو شروع کنم و به این فکر کنم
چقر هنوز خوشبختم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home